برداشتن نظر ز نگاری نمی توان


ور نیز می توان ز تو، باری نمی توان

از چون تو گل چگونه کسی آستین کشد


دامن کشیدن از سر خاری نمی توان

گر در کشید گردن خورشید را دوال


جز در رکاب چون تو نگاری نمی توان

چون صید طره تو نگشته ست آسمان


مه را گرفتن از دم ماری نمی توان

دریا شد از هوای لب تو کنار من


آخر کم از لب چو کناری نمی توان

با آنکه در شکنجه غم بسته مانده ام


هم باز مانده از تو چو یاری نمی توان

خسرو ز دور در تو درودی همی دهد


چون بر درت ز دیده نثاری نمی توان